به عکسها خیره شدم
اما تنها توانستم پدرم را بشناسم… نتوانستم به خوبی آنها را بشناسم؛ پشت
عکس را که دیدم نوشته بود: «پدرت، مادرت و خواهرت دیده».
«چندی پیش بود از طریق پست نامهای را در زندان از طرف یکی از
بستگانم دریافت کردم. چند عدد عکس در داخل پاکت نامه بود. به عکسها خیره
شدم اما تنها توانستم پدرم را بشناسم. زنی را دیدم که موهایش سفید بود و
چهرهای پریشان داشت و دختری در کنارش ایستاده بود؛ نتوانستم به خوبی آنها
را بشناسم. پشت عکس را که دیدم نوشته بود: “پدرت، مادرت و خواهرت دیده” اشک
از چشمانم جاری شد. اشکی که نمیدانستم به خاطر مادری است که ۶سال است
ندیدهامش و حالا چهرهاش برایم غریب است و یا خواهری که بزرگ شده است و
منتظر است که برادرش از پشت میلهها آزاد شود؛ میلههایی که با ناعدالتی
درست شده است.
دلم به حال خودم سوخت که نتوانستم مادرم و خواهرم را بشناسم؛
مادری که چندین سال برایم زحمت کشیده بود. ای کاش میتوانستم بار دیگر
دستانش را لمس کنم و به خاطر آن همه اشکی که برای دوری از من ریخته بود را
جبران کنم.
نمیدانم سفیدی موهایش و پریشانی چهرهاش به خاطر کدامیک از
غم و غصههایش است؛ دوری، بیگناهی من، از دست دادن جوانیام یا به ناحق
زندان بودنم!؟
ولی خوب میدانم که اگر برای هر یک از این درد و رنجهایی که در سینهاش دارد یک قطره اشک بریزد دریایی خواهد شد.
ای کاش روزی فرا میرسید که بیگناهی خود را در یک دادگاه
عادلانه ثابت کنم و همه بدانند که بیگناهم تا شاید دل خانوادهام با دیدار
من شاد شود، هرچند که چهرههایشان دیگر جوان نخواهد شد اما حداقل دلشان را
میتوانستم شاد کنم.
ولی دل مادران دیگر چه خواهد شد!؟
مادرانی که با غم از دست دادن فرزندشان دیگر امیدی به بازگشت
آنان ندارند. از همین جا به همهی مادران داغدیده ملتم سلام و درود
میفرستم و امیدوارم روزی فرا رسد که این جنایات خاتمه یابد تا دیگر هیچ
مادری به خاطر اسیر بودن و اعدام شدن فرزندش مانند مادرم “آمنه” و هزاران
مادر دیگر دلش پر از غم و غصه نباشد.
زندان رجایی شهر
زانیار مرادی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر